امروز که دارم این رو مینویسم، جوابم به این سوال هنوز قطعی نیست. اینکه بخوایم عاشقانه کارمون رو دوست داشته باشیم، قراره که برامون رضایت شغلی بیاره تا شاید احساس موفقیت کنیم و از زندگی رضایت داشته باشیم. ما، دنبال رضایت از زندگی هستیم؛ و پيدا كردن شغل مورد علاقهمون، در واقع یکی از راهحلهایی هستش که برای حل مسئله رضایت از زندگی بهش رسیدیم.
اما آیا کاری که عاشقشیم یعنی فقط کار مورد علاقهمون؟ یعنی ما باید همواره در جستجوی کار مورد علاقهمون باشیم؟
تو ترجیح میدی بری دنبال علاقهات، یا تلاشهات رو دنبال میکنی؟
دارم به این فکر میکنم که واقعا هر کدوم از این نگرشها میتونه یک زمانی درست و در یک زمان دیگهای غلط باشه. شاید ما باید با توجه به شخصیتمون، یکی یا ترکیبی از این دیدگاهها رو داشته باشیم.
من فکر میکنم یک راه حل دیگه برای نزدیک شدن به رضایت از زندگی، میتونه این باشه که ما آدمها این چندتا چیز رو بپذیریم:
اینکه زندگی مسابقه نیست؛ ما باید بپذیریم که موفقیتهای بیرونی تعریف شده در جامعه، تنها یک تعریف مرسوم از موفقیت هستن. و ممکنه این تعریف برای ما به درستی کار نکنه؛ و ما به تعریف شخصیتری نیاز داشته باشیم.
اینکه همه آدمها امتیازها، تواناییها و نقاط ضعف و قوت یکسان ندارن؛ برای مثال ما باید قبول کنیم و مدام به یاد بیاریم که از امتیاز زندگی در یک کشور توسعهیافته با ثبات اقتصادی برخوردار نیستیم. ما باید مدام تقاط قُوَتِمون رو به یاد بیاریم و خودمون رو با هیچکس جز دیروزِ خودمون مقایسه نکنیم.
ما باید بر اساس کارتهایی که در بازی سرنوشت به دستمون داده شده بازی کنیم. باید تمرکزمون به کارتهامون و استفاده از اونها به نفع خودمون باشه.
بپذریم که خوشمون بیاد یا نه، شانس در زندگی دخیله؛ و گاهی ممکنه فارغ از انتخابهامون، بدشانسی بیاریم. اما به هر حال در هر شرایطی که توش قرار گرفتیم، مهمه که بتونیم به موقع اداپت بشیم و بهینهترین انتخابها رو داشته باشیم. و به بازی ادامه بدیم.
اینکه یادمون نره این بازی بازنده نداره. هرکس در بازی با خودش، به همون میزانی برندهست که تونسته باشه بهترین استفاده رو از کارتهاش ببره؛ و بازی همچنان ادامه داره.
و در نهایت حواسمون باشه که ما انسانیم و انسان تغییرپذیره. ما نباید پایبند باشیم به اینکه پای حرفهامون تا ابد بایستیم. ما نباید از تغییر مسیر و تغییر عقیده رنج بکشیم. و این بخشی از قابلیت اداپت شدنه که بهش نیاز داریم.
با این تفاسیر به نظرم اینکه ما عاشق کارمون باشیم، لزوما به معنی داشتن کار مورد علاقهمون نیست.
ما گاهی میتونیم عاشق کارهایی بشیم که خوب بلدیم؛ عاشق کارهایی که براشون تلاش زیادی کردیم. یا کارهایی که در مسیر کنجکاویهامون بودن.
میتونیم از کارهایی که امروز بهشون علاقه داریم، روزی فرار کنیم و عاشق کارهایی بشیم که ازشون فرار میکردیم.
این یک چرخه دائمیه بین سعی برای انجام دادن کاری که دوستش داریم -با دنبال کردن علایقمون- و تلاش برای دوست داشتن کاری که داریم انجام میدیم -با دنبال کردن تلاشهامون- و یادمون باشه که جای ما توی این چرخه ممکنه به دلایل مختلفی عوض بشه.
اما باید صبور باشیم و سعی کنیم که درصد بیشتری از تصمیمگیریها رو در مسیر پيدا كردن شغل مورد علاقهمون، یا بهتره بگم در مسیر زندگیمون در اختیار بگیریم. و این یکی از معانی زندگیه. و به نظرم کار چیزی جدا از زندگی نیست. و موفقیت، ابداً در گرو پیدا کردن کار مورد علاقه نیست؛ بلکه در مسیریه که برای رسیدن به بیشترین علاقهمندی طی میکنیم.
من امروز اینطور فکر میکنم که موفقیت و احساس رضایت از زندگی در انتخابهامون نهفتهست، و نه لزوما در نتایج. و این یعنی توانایی تصمیمگیری، احساس مسئولیت و تطبیقپذیری در همه عرصههای زندگی ازجمله کار.
خیلی خیلی ممنون
واقعاً همینه
من در کاری استعداد و کمی علاقه دارم و عده زیادی بهم کمک میکنن
ولی عشقم چیز دیگه ای بود ولی در اون شانس کمتری دارم
دودل بودم، به جوابم رسیدم
هزاران سپاس
سلام ممنون که کامنت گذاشتین.
کامنتتون باعث شد دوباره چیزی که پارسال نوشته بودم رو بخونم و خب هنوزم نگاهم به این موضوع همینه
خوشحالم که براتون مفید بود.